Genevieve stepped forward and pulled Tristan into her arms, their hearts touching and beating hand in hand. Genevieve felt the atmosphere of the house, which was gray and cold for her a few moments ago, was now full of happy, bright and warm colors.
She stayed in Tristan's arms for a while and then she moved away from him a little and said with a smile:
"You haven't hunted in a long time, you must miss it a lot. Let me accompany you tonight. I promise to sit in a corner and not to disturb you."
Tristan's heart beat increased and his eyes unconsciously flashed triumphantly and a crooked smile appeared on his lips. Genevieve assumed that his reaction was due to his impending hunt and removed the curse from him and they both left the mansion together and went to the nearby park.
They walked for a while in the park, with Genevieve holding Tristan's arm and Tristan putting his hand on her waist, until they saw some criminals going to a cozy corner. Tristan looked at Genevieve and Genevieve nodded her head in approval. Tristan separated from Genevieve and went after the criminals and Genevieve sat on a bench and began to fantasize about the happy and romantic time she was going to spend with her beloved Tristan.
She spent some time in her sweet dreams until she felt her hands and feet were cold and she realized she had been waiting for Tristan for a long time. She got up and started walking around the bench.
"He's late. I hope nothing bad happened to him and he's okay."
Worry slowly took over Genevieve's existence and it swallowed up the happiness of a few moments ago. She thought to herself is it possible that Tristan did not overcome those criminals and they captured him or caused harm to him?
She struggled with these thoughts for a while until the truth slowly sank into her brain and she stopped walking and her facial expression became as if someone had hit her skull hard. Then her breath stopped and she felt a strong cramp in her heart and she knelt on the ground and put her hand on her chest. Tristan had left her.
Genevieve
Tristan
نفرینی برخاسته از عشق: قسمت آخر
گنویو جلو رفت و تریستان را در آغوش کشید و قلب هایشان بر روی هم قرار گرفت و دست در دست هم تپید. گنویو حس می کرد فضای خانه که تا لحظاتی پیش برایش خاکستری و سرد بود، حالا پر از رنگ های شاد و درخشان و گرم است.
او مدتی در آغوش تریستان ماند و بعد اندکی از او فاصله گرفت و لبخندزنان گفت:
"تو مدت هاست که شکار نکرده ای، حتما خیلی برای این کار دلتنگ شده ای. بگذار امشب من نیز تو را همراهی کنم. قول می دهم یک گوشه بنشینم و مزاحمت نشوم."
ضربان قلب تریستان افزایش یافت و چشمانش ناخودآگاه برق پیروزمندانه ای زد و لبخندی کج بر لبانش نشست. گنویو تصور کرد این عکس العمل او به خاطر شکار قریب الوقوعش است و نفرین را از روی او برداشت و هر دو با یکدیگر از عمارت خارج شدند و به پارکی که در آن حوالی بود، رفتند.
مدتی در حالی که گنویو بازوی تریستان را گرفته بود و تریستان دستش را روی کمر او گذاشته بود، در پارک قدم زدند تا این که چند خلافکار را دیدند که داشتند به یک گوشه ی دنج می رفتند. تریستان به گنویو نگاه کرد و گنویو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. تریستان از گنویو جدا شد و به دنبال خلافکاران رفت و گنویو روی یک نیمکت نشست و شروع کرد به خیال پردازی درباره ی اوقات خوش و عاشقانه ای که قرار بود با تریستان عزیزش بگذراند.
مدتی را در رویاهای شیرینش گذراند تا این که حس کرد دست ها و پاهایش سرد شده و فهمید مدت زیادی را به انتظار تریستان نشسته. از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن در اطراف نیمکت.
"دیر کرده. امیدوارم اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد و حالش خوب باشد."
نگرانی کم کم وجود گنویو را فرا گرفت و شادی چند لحظه پیشش را بلعید. با خودش فکر کرد ممکن است تریستان حریف آن خلافکارها نشده باشد و آن ها او را اسیر کرده یا بلایی سرش آورده باشند؟
مدتی با این افکار دست و پنجه نرم کرد تا این که حقیقت کم کم در مغزش فرو رفت و از راه رفتن دست کشید و حالت چهره اش طوری شد که انگار کسی ضربه ی محکمی به جمجمه اش وارد کرده. بعد نفسش بند آمد و گرفتگی شدیدی در قلبش حس کرد و روی زمین زانو زد و دستش را روی سینه اش گذاشت. تریستان او را ترک کرده بود.