Enchanted By A Vampire 1/ افسون شده توسط یک خون آشام ۱

in Sleep In Your Coffin3 months ago (edited)

Gabriel was standing barefoot in the wet sand, looking at the roaring waves of the sea, waves beating themselves against the shore's chest, just as Gabriel's restless heart was beating itself against his chest.

The image of that charming vampire, Nathaniel, was etched in his mind and he couldn't stop thinking about him for a second, his slanted cat-like eyes and a look that could melt Gabriel. But Nathaniel, contrary to his angelic appearance, was a killing machine, a monster who only thought of drinking the blood of young and beautiful women and always lays a trap for them with cunning.

Now that Gabriel had finally managed to find Nathaniel's hiding place after months of searching, he had to immediately attack the place and send that evil creature to hell. But instead he was standing in front of the sea, going over his previous encounters with him in his mind, encounters where he could have destroyed Nathaniel, but he had given up when he met his eyes.

He thought to himself, what is Nathaniel doing now? He must have been lying on his black and crimson striped couch in the hall of his house and a beautiful woman is resting in his arms and is enjoying him. This thought caused the flames of jealousy to flare up in Gabriel and he felt a strong desire to go to Nathaniel's house right away, pull that woman out of his arms and cut her to pieces with his dagger.

Gabriel's cheeks were reddened with anger and excitement and his breathing became numbered, but moments later his emotions subsided and he was ashamed of the thought that had come to his mind.
"What's wrong with me? I'm a professional vampire hunter, one who has plunged his silver dagger into the black hearts of vampires time and time again. Why is my existence captured by that monster like this?"

Gabriel pulled his dagger from the sheath around his waist and ran its sharp edge across his palm and the sting of his wound made him remember more than ever who he was and his fascination with Nathaniel pushed back and got buried in the back of his mind.
"Say your dying prayer, evil monster."

And he walked towards Nathaniel's hiding place.

aaf70eda0ccbd483ad553a6c332f0ad4.jpg
Gabriel

71c3a64ce9cc72f4f43e1f6f42bc9ff8.jpg
Nathaniel

افسون شده توسط یک خون آشام ۱

گابریل با پاهای برهنه در میان ماسه های خیس ایستاده بود و به امواج خروشان دریا می نگریست، امواجی که خودشان را به سینه ی ساحل می کوبیدند، درست مثل قلب بی قرار گابریل که خودش را به قفسه ی سینه اش می کوباند.

تصویر آن خون آشام دلفریب، ناتانیل در ذهنش نقش بسته بود و او نمی توانست حتی یک ثانیه به او فکر نکند، به چشمان اریب و گربه مانندش و نگاهی که قادر بود گابریل را در خود ذوب کند. اما ناتانیل بر خلاف ظاهر فرشته مانندش یک ماشین کشتار بود، هیولایی که جز به نوشیدن خون زنان جوان و زیبا فکر نمی کرد و همواره با حیله گری برای آن ها دام می گسترانید.

حالا که گابریل بعد از ماه ها جست و جو بالاخره موفق شده بود محل اختفای ناتانیل را بیابد، باید فورا به آن جا حمله می کرد و آن موجود شرور را به جهنم می فرستاد. ولی در عوض مقابل دریا ایستاده بود و رویارویی های قبلی اش با او را در ذهنش مرور می کرد، رویارویی هایی که طی آن می توانست ناتانیل را نابود کند، ولی وقتی نگاهش به چشمان او افتاده بود، منصرف شده بود.

با خودش فکر کرد ناتانیل الان در حال است؟ حتما بر کاناپه ی راه راه مشکی زرشکی اش در هال خانه اش لم داده و یک زن زیبا در آغوشش آرمیده و مشغول کام گرفتن از اوست. این فکر باعث شد شعله های حسادت در وجود گابریل زبانه بکشد و میل شدیدی پیدا کند که همان لحظه به خانه ی ناتانیل برود، آن زن را از آغوشش بیرون بکشد و با خنجرش او را تکه تکه کند.

گونه های گابریل از خشم و هیجان سرخ شد و نفس هایش به شماره درآمد، ولی لحظاتی بعد احساساتش فروکش کرد و از فکری که به ذهنش خطور کرده بود، شرمنده شد.
"چه بلایی سرم آمده؟ من یک شکارچی خون آشام حرفه ای هستم، کسی که خنجر نقره ای اش را بارها و بارها در قلب سیاه خون آشام ها فرو برده. چرا وجودم این طور اسیر آن هیولا شده؟"

گابریل خنجرش را از غلافی که به دور کمرش بسته شده بود، بیرون کشید و لبه ی تیز آن را بر کف دستش کشید و سوزش زخمش باعث شد بیش از پیش به یاد بیاورد کیست و شیفتگی اش به ناتانیل به عقب رانده و جایی در انتهای ذهنش دفن شود.
"دعای قبل از مرگت را بخوان، هیولای شرور."

و به سمت مخفی گاه ناتانیل راه افتاد.