Lover Or Disciple?/ معشوق یا شاگرد؟

in GEMS4 months ago (edited)

The moon slowly emerged from behind the clouds and cast its light on the gap between the mountains, where Vladimir, the old vampire had imprisoned his enemy, Lucian, and was trying to discipline him.
"I wonder how those vampires chose you as their leader. You have the mature body of an adult, but your mind is still that of a young child."

And he took the bowl with blood contained hot pepper and forcefully poured its contents into Lucian's mouth and forced him to swallow it. Lucian's face turned red and his eyes widened and tears flowed from them.
"You have taken the lands that belong to my people and they are facing food shortages."

"Lucian, don't try to pretend to be a compassionate leader. Those lands never belonged to your people and you wanted to take them because of your greediness."

Vladimir untied the chains that bound Lucian's hands to the rocks and wrapped them around his body and threw him into a coffin and closed its lid and thenthen went into the heart of the mountains to hunt the goats and drink their blood

Scenes were formed in his mind as he chased the goats and threw himself on them from behind, sinking his fangs into their soft necks and drinking their warm blood. He saw himself sinking his fangs into Lucian's white neck and draining his body of blood, continuing to do so until Lucian's skin became dry and wrinkled.

Lucian was not the first young vampire to threaten his realm and challenge his power. Over the centuries, Vladimir had repeatedly encountered young and greedy vampires, tied them up, drank their blood to the end, and then exposed their dry bodies to the sun to turn them into ashes.

So what was the reason for his gentle behavior with Lucian? He thought to himself, could he have developed special feelings for him? No, that was not possible. In his opinion, Lucian was a stubborn child without any wisdom. A completely superficial creature whose eyes could not understand the deep secrets behind the curtains.

He struggled with these thoughts in his mind for a while, and then he returned to his shelter and opened the coffin in which he had thrown Lucian, and when he saw him wrapped in chains like a mummy, with tears streaming from his eyes, he felt a little guilty.

"You want to do the same thing to me that you did to the previous vampires, don't you?"

Vladimir sat down next to the coffin and put his elbows on its edge and placed his hands under his chin.
"Well, you've caused me a lot of trouble over the years. You raided this place with your underlings and killed the goats without drinking a drop of their blood. You stole my people's coffins and threw them into the ocean, and you even revealed our hiding place to the werewolves so that they can attack here and tear us to pieces."

"But they didn't."

"Yes, fortunately, I talked to their leader and convinced him that all the words you told him were nothing more than lies and you only said them to make the werewolves and us enemies."

A few moments passed in silence and during this time Lucian looked at Vladimir with teary eyes and an innocent looking face. Vladimir moved his hand to Lucian's mouth and placed his fingers on his lips and Lucian felt the urge to bite them hard and cut them off, but he knew now was not the time to add fuel to the fire, so he kissed Vladimir's fingers instead.

Feeling his heart melting, Vladimir lifted Lucian out of the coffin and, holding him in the half-standing position, placed his lips on his and began to kiss him. In his mind, Vladimir was imagining Lucian as the queen of his realm, while Lucian was only thinking of one thing, and that was to destroy Vladimir and take over his realm.

As they were making love to each other, suddenly a voice in Vladimir's mind said:
"Your heart burns with the need to be in love and to be loved, but what this young vampire needs is to break his excessive pride and avarice. If you don't succeed in changing him, he will be sentenced to death like the previous vampires."

When these words were whispered in Vladimir's mind, he distanced himself from Lucian and Lucian was afraid to see the thoughtful expression on his face and thought to himself that maybe Vladimir had read his thoughts and now he was going to punish him, but Vladimir said :
"I want to lay before you a path, a path that can either save you or destroy you, and which happens will depend on the choices you make. I will set you free and accept you as a disciple teach you how to be a vampire."

Lucian was not very happy to hear these words. Until a few moments ago, it seemed that Vladimir had lost his heart to him, but now suddenly he was in the form of a teacher who wanted to guide him to the right path. In any case, becoming an apprentice was better than death, so Lucian bowed his head in submission and accepted Vladimir's offer.

And it was at this moment that suddenly scenes from the future appeared in Lucian's mind. He found himself standing on top of a mountain suspended in the air and looking down, and this time he didn't have that usual feeling. He did not think that he was a being who wanted to take over that place, but he saw himself as a part of it.

The feeling he experienced caused tears to roll in his eyes and Vladimir understood what was going on in his heart by looking at his face and raised his hand and placed it on Lucian's arm and tears rolled in his eyes too and this way the master apprenticeship bond was established between them.

da91f55424fb362ee38de79f7ddf10a8.jpg
Vladimir

19511142ccb464b2cbe5749f58ef55e3.jpg
Lucian

معشوق یا شاگرد؟

ماه آرام آرام از پشت ابرها بیرون آمد و نور خود را بر شکاف بین کوه ها انداخت، جایی که ولادیمیر، خون آشام کهن سال دشمن خود، لوسیان را به بند کشیده بود و در حال تلاش برای تادیب او بود.
"تعجب می کنم چه طور آن خون آشام ها تو را به عنوان رهبر خود انتخاب کردند. تو بدن بالغ یک بزرگسال را داری، ولی ذهنت هنوز مثل ذهن یک طفل خردسال است."

و کاسه ای را که خون آغشته به فلفل تند در آن بود، برداشت و محتویات آن را به زور در دهان لوسیان ریخت و او را محبور کرد که آن را قورت دهد. صورت لوسیان به رنگ سرخ درآمد و چشمانش گشاد شد و اشک از آن ها جاری شد.
"تو زمین هایی که متعلق به مردم من هستند را مال خودت کردی و آن ها با کمبود غذا مواجهند."

"لوسیان، سعی نکن خودت را یک رهبر دلسوز نشان دهی. آن زمین ها هیچ گاه متعلق به مردم تو نبودند و تو به خاطر جاه طلبی ات می خواستی آن ها را تصرف کنی."

ولادیمیر زنجیرهایی را که دست های لوسیان را به صخره ها وصل کرده بود، باز کرد و آن ها را دور بدن او پیچاند و او را داخل یک تابوت انداخت و در آن را بست و بعد به قلب کوهستان رفت تا بزهای کوهی را شکار کند و خونشان را بنوشد.

همان طور که بزها را تعقیب می کرد و خودش را از پشت روی آن ها می انداخت و دندان های نیشش را در گردن نرم آن ها فرو می برد و خون گرمشان را می نوشید، صحنه هایی در ذهنش شکل می گرفت. خودش را می دید که دندان های نیشش را در گردن سفید لوسیان فرو برده و مشغول خالی کردن بدن او از خون است و آن قدر این کار را ادامه می دهد که پوست لوسیان خشک و چروکیده می شود.

لوسیان اولین خون آشام جوانی نبود که قلمروی او را تهدید کرده و قدرت او را به چالش کشیده بود. طی قرن های متوالی ولادیمیر بارها و بارها با خون آشام های جوان و جاه طلب مواجه شده و آن ها را به بند کشیده و خونشان را تا انتها نوشیده و بعد جسم خشکشان را در برابر آفتاب قرار داده بود تا به خاکستر تبدیل شوند.

پس دلیل رفتار نرمش با لوسیان چه بود؟ با خودش فکر کرد آیا ممکن است احساسات خاصی نسبت به او پیدا کرده باشد؟ نه، این ممکن نبود. لوسیان در نظرش یک طفل لجباز و فاقد هر گونه خرد بود. یک موجود کاملا سطحی که چشمانش نمی توانست رازهای عمیق پشت پرده ها را درک کند.

مدتی با این افکار در ذهنش کلنجار رفت و بعد دوباره به پناهگاهش برگشت و در تابوتی که لوسیان را داخلش انداخته بود، باز کرد و وقتی او را دید که مثل یک مومیایی بین زنجیرها پیچیده شده و اشک از چشمانش جاریست، اندکی حس عذاب وجدان به او دست داد.

"می خواهی همان بلایی که سر خون آشام های قبلی آوردی را بر سر من بیاوری، مگر نه؟"

ولادیمیر کنار تابوت نشست و آرنج هایش را روی لبه ی آن قرار داد و دستانش را زیر چانه اش گذاشت.
"خب، تو طی این سال ها دردسرهای زیادی برایم درست کردی. با زیردستانت به این جا حمله کردی و بزها را کشتی، بدون این که یک قطره از خونشان را بنوشی. تابوت های مردمم را دزدیدی و آن ها را در اقیانوس انداختی و حتی محل اختفای ما را به گرگینه ها لو دادی تا به این جا حمله کنند و تکه تکه مان کنند."

"ولی آن ها این کار را نکردند."

"بله، خوشبختانه من با رهبرشان حرف زدم و او را قانع کردم تمام حرف هایی که تو به او زدی، دروغی بیش نبوده و ففط به این‌منظور آن ها را به زبان آوردی که ما و گرگینه ها را به جان یکدیگر بیندازی."

چند لحظه ای به سکوت سپری شد و حین این مدت لوسیان با چشمان اشک آلودش و چهره ای که معصوم به نظر می رسید، به ولادیمیر نگاه کرد. ولادیمیر دستش را به سمت دهان او برد و انگشتانش را روی لب های او گذاشت و لوسیان میل شدیدی را درون خود حس کرد که آن ها را محکم گاز بگیرد و قطع کند، ولی می دانست که الان وقت مناسبی برای ریختن نفت روی آتش نبود، پس به جای آن کار انگشتان ولادیمیر را بوسید.

ولادیمیر در حالی که حس می کرد قلبش در حال ذوب شدن است، لوسیان را از داخل تابوت بلند کرد و همان طور که او را در حالت نیم خیز نگه داشته بود، لب هایش را روی لب های او گذاشت و شروع کرد به بوسیدن او. ولادیمیر در ذهنش لوسیان را در جایگاه ملکه ی قلمرو اش تصور می کرد، در حالی که لوسیان فقط به یک چیز فکر می کرد و آن نابودی ولادیمیر و تصاحب قلمروی او بود.

همان طور که آن ها مشغول عشق ورزیدن به هم بودند، ناگهان صدایی در ذهن ولادیمیر گفت:
"قلب تو در نیاز به عاشق بودن و معشوق بودن می سوزد، ولی آن چه این خون آشام جوان نیاز دارد، شکسته شدن غرور و زیاده خواهی بی اندازه اش است. اگر موفق نشوی او را تغییر دهی، او نیز مانند خون آشام های قبلی محکوم به مرگ خواهد بود."

وقتی این جملات در ذهن ولادیمیر زمزمه شدند، او از لوسیان فاصله گرفت و لوسیان از دیدن حالت فکوری که در چهره اش بود، ترسید و با خودش گفت شاید ولادیمیر افکار او را خوانده است و حالا قصد دارد او را مجازات کند، اما ولادیمیر گفت:
"می خواهم یک راه پیش پای تو بگذارم، راهی که می تواند تو را نجات دهد یا نابود کند و این که کدام یک رخ دهد، بستگی به انتخاب های تو خواهد داشت. من تو را آزاد می کنم و به شاگردی می پذیرم و به تو یاد می دهم که چگونه یک خون آشام باشی."

لوسیان از شنیدن این حرف ها چندان خوشحال نشد. تا چند لحظه پیش این طور به نظر می آمد که ولادیمیر به او دل باخته، ولی حالا ناگهان در قالب استادی فرو رفته بود که می خواست او را به راه راست هدایت کند. در هر حال تبدیل شدن به شاگرد بهتر از مرگ بود‌، پس لوسیان سرش را به نشانه ی فرمانبری خم کرد و پیشنهاد ولادیمیر را پذیرفت.

و در این لحظه بود که ناگهان صحنه هایی از آینده در ذهن لوسیان نقش بست. خودش را دید که بر فراز کوهستان معلق در هوا ایستاده و به پایین می نگرد و این بار آن حس همیشگی را نداشت. فکر نمی کرد موجودیست که می خواهد آن جا را به تصاحب خویش درآورد، بلکه خودش را قسمتی از آن می دید.

حسی که تجربه کرد، باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند و ولادیمیر با نگاه کردن به صورت او فهمید چه در وجودش می گذرد و دستش را بالا آورد و روی بازوی لوسیان گذاشت و اشک در چشمان او نیز حلقه زد و این گونه پیوند استاد و شاگردی بین آن ها برقرار شد.

خرید لباس ولادیمیر:

636656.jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند مشکی قرمز چهارخانه استارک
.
♦️قیمت: 529 تومان
♦️جنس: کشمیر
♦️سایز: M، L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3omp
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 996240 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

خرید لباس لوسیان:

20231225_41662_98_367296_65894DC4 (1).jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند ساده سفید Rayan
.
♦️قیمت: 679 تومان
♦️جنس: کتان
♦️سایز: M، L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3mdx
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994831 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.