As Roderick was caressing the leaves of the plants, he suddenly heard a familiar voice behind him.
"You're not paying attention to your surroundings at all, are you?"
Roderick turned around and seeing the man in front of him, his eyes widened in surprise and the color faded from his face.
"You… you?"
Malachi came forward with tears in his eyes.
"My son… my dear son."
Roderick put his hands on Malachi's arms.
"Father, is it really you? Am I not dreaming?"
Malachi raised his hand and placed it on one side of Roderick's face.
"Yes, my dear, it's me, your father. Your ashamed father. The one who treated you like a monster and sold you to the vampires like a commodity."
And started to sob. Roderick's eyes filled with tears and said:
"I hated you for a long time, father. I lay awake at night wondering why you did this to me and cursing my luck."
"I'm sorry, honey. I'm so sorry."
And they sat on a bench in the garden and continued their conversation.
Malachi:
"When I was nineteen years old, a woman named Ravenia fell in love with me and asked me to marry her, but I, being in love with a man named Caspian, rejected her request. So Ravenia killed Caspian and had sex with me by force and got pregnant"
Roderick was shocked to hear this bitter truth and his heart ached.
"So that's why you hated me."
"My dear boy, you were innocent, but every time I looked at your face, I remembered Ravenia and her evil deeds, my poor Caspian who lost his life for the crime of being in love."
Malachi began to cry again and Roderick hugged and caressed him, and after Malachi calmed down a little, he continued:
"Your mother left me shortly after she got pregnant, and when you were born, she sent you to me without any explanation, and I raised you with rage consuming me.
After I sold you, the torment of conscience came to me and the day came when I couldn't bear the burden of sin anymore and I decided to free myself from suffering. So I tied a big stone to my leg and threw myself into the sea.
When I opened my eyes, I saw that instead of being in the afterlife world, I was in the fighting against dangerous creatures organization, and they had turned me into a vampire to save me, and that's how I became a member of that organization.
My son, how did you become a vampire?"
"One of the vampires from the group you sold me to turned me. His name was Valerian and unlike the rest of the group he was very kind to me. Since he turned me against the wishes of the rest of the group, his group mates killed him and I also killed them to avenge my creator and then I came here.
I hadn't been living in our old house for a long time when the organization for fighting dangerous creatures wrote to me and asked me to join them, and I declined their request, because I had realized that I was not someone who could live in a group and work under the supervision of the masters."
Malachi leaned towards Roderick and took his hands and said with a worried face:
"And that's why they want to destroy you. They sent me and my apprentice here for that purpose."
At this moment, Gideon, who had followed his master into the palace and heard their words from behind the wall, had put his hand on the handle of his gun and thought to himself:
"If I shoot them, my conscience will drive me crazy, and if I let them live, the members of the organization will kill me. What should I do?"
Gideon struggled with himself for a while and then made his decision.
Roderick
Malachi
Gideon
تجدید دیدار: قسمت آخر
رودریک همان طور که مشغول نوازش برگ های گیاهان بود، ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش شنید.
"اصلا مراقب اطرافت نیستی، مگر نه؟"
رودریک رویش را برگرداند و با دیدن مردی که مقابلش بود، چشمانش از فرط تعجب گشاد شد و رنگ از صورتش محو شد.
"تو... تو؟"
مالاچی جلو آمد و اشک در چشمانش جمع شد.
"پسرم... پسر عزیز من."
رودریک دستانش را روی بازوهای او گذاشت.
"پدر، این واقعا خود تو هستی؟ آیا من خواب نمی بینم؟"
مالاچی دستش را بالا آورد و روی یک طرف صورت او گذاشت.
"بله، عزیزم، این خود منم، پدرت. پدر شرمسارت. کسی که با تو مثل یک هیولا رفتار کرد و تو را مثل یک کالا به خون آشام ها فروخت."
و شروع کرد به هق هق. رودریک نیز چشمانش پر از اشک شد و گفت:
"من تا مدت ها از شما متنفر بودم، پدر. شب ها بیدار می ماندم و به این فکر می کردم که چرا این کار را با من کردید و به بخت خودم لعنت می فرستادم."
"من متاسفم، عزیزم. خیلی متاسفم."
و آن ها روی یک نیمکت در باغ نشستند و حرف هایشان را ادامه دادند.
مالاچی:
"وقتی نوزده ساله بودم، زنی به اسم راونیا عاشقم شد و از من خواست که با او ازدواج کنم، ولی من که دلبسته ی مردی به اسم کاسپین بودم، درخواستش را رد کردم. راونیا هم کاسپین را کشت و به زور با من همبستر و تو را حامله شد."
رودریک از شنیدن این حقیقت تلخ شوکه شد و قلبش به درد آمد.
"پس دلیل تنفر شما از من این بود."
"پسر عزیزم، تو تقصیری نداشتی و بی گناه بودی، اما هر بار که به صورتت نگاه می کردم، یاد راونیا و اعمال خبیثانه اش می افتادم، یاد کاسپین بیچاره ام که به جرم عاشق بودن جانش را از دست داد."
مالاچی دوباره شروع کرد به اشک ریختن و رودریک او را در آغوش گرفت و نوازش کرد و مالاچی بعد از این که اندکی آرام گرفت، حرف هایش را ادامه داد:
"مادرت مرا مدت کوتاهی بعد از این که حامله شد، ترک کرد و وقتی تو به دنیا آمدی، بی هیچ توضیحی تو را پیش من فرستاد و من نیز در حالی که خشم داشت تمام وجودم را می خورد، تو را بزرگ کردم.
بعد از این که تو را فروختم، کم کم عذاب وجدان به سراغم آمد و روزی رسید که دیگر تحمل نداشتم بار گناه را تحمل کنم و تصمیم گرفتم خودم را از رنج رها کنم. پس یک تکه سنگ بزرگ به پایم بستم و خودم را داخل دریا انداختم.
وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم به جای این که در دنیای بعد از مرگ باشم، در سازمان مبارزه با موجودات خطرناک هستم و آن ها برای نجات من به خون آشام تبدیلم کرده اند و این گونه شد که من به عضویت آن سازمان درآمدم.
پسرم، تو چه طور تبدیل به خون آشام شدی؟"
"یکی از خون آشام های آن گروهی که مرا به آن فروختید، مرا تبدیل کرد. نام او والریان بود و برعکس بقیه ی اعضای گروه با من خیلی مهربان بود. از آن جایی که او مرا بر خلاف میل بقیه ی افراد گروه تبدیل کرده بود، هم گروهی هایش او را کشتند و من نیز به انتقام خالقم آن ها را کشتم و بعد به این جا آمدم.
هنوز مدت زیادی از سکونتم در خانه ی قدیمی مان نمی گذشت که سازمان مبارزه با موجودات خطرناک برایم نامه نوشت و از من خواست که به آن ها بپیوندم و من درخواستشان را رد کردم، چرا که فهمیده بودم کسی نیستم که بتواند یک زندگی گروهی داشته باشد و زیر نظر اربابان کار کند."
مالاچی به سمت رودریک خم شد و دستانش را گرفت و با چهره ای نگران گفت:
"و آن ها به همین دلیل می خواهند تو را نابود کنند. من و شاگردم را به همین منظور به این جا فرستاده اند."
در همین لحظه گیدئون که به دنبال استادش وارد قصر شده بود و از پشت دیوار حرف های آن ها را شنیده بود، دستش را روی قبضه ی تفنگش گذاشته بود و با خودش فکر می کرد:
"اگر به آن ها شلیک کنم، عذاب وجدان دیوانه ام خواهد کرد و اگر آن ها را زنده بگذارم، اعضای سازمان مرا خواهند کشت. چه باید بکنم؟"
گیدئون مدتی با خودش کلنجار رفت و بعد تصمیمش را گرفت.
خرید لباس رودریک:
🔺کاپشن مموری مردانه بادی کیان
.
♦️قیمت: 799 تومان
♦️جنس: مموری
♦️سایز: XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3qa3
خرید لباس مالاچی:
🔺کاپشن مردانه خزدار طرحدار کارن
.
♦️قیمت تخفیفی: 1339 تومان
♦️قیمت اصلی: 1889 تومان
♦️جنس: سیلیکونی
♦️سایز: L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3qa7
خرید لباس گیدئون:
🔺کت لی مردانه خزدار مشکی آلوین
.
♦️قیمت: 989 تومان
♦️جنس: لی
♦️سایز: XXL، XL، L، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3qba
اگر از طریق لینک های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.
HTTP is in use instead of HTTPS and no protocol redirection is in place. Do not enter sensitive information in this website as your data won't be encrypted.
Read about HTTP unsafety: [1] [2]
_ Vote for our WITNESS to support this FREE service!
OFF HTTP