کلمات: ارتش، غم، شکسته، فرسوده، آبستن، شاخه، موش.
سوژه: امید
گادفری
اتاقی مکعبی شکل با پنجره ی باز و شاخه های خشکیده ی درختان که به داخل سرک کشیده اند. باد سرد زمستان این شاخه ها را به اهتزاز در می آورد و سوز را در بدن راهب پطروس که وسط اتاق مچاله شده، مهمان می کند.
دومینیک مورن با فاصله از او ایستاده و به چشمان آبی پر از غمش می نگرد و درون او را طوری حس می کند که انگار بخشی از وجود اوست. پطروس، راهبی که چند سال پیش معشوق خون آشامش لوی را کشت و بعد سعی کرد جادوگری مشابه او به اسم ناتان را جایگزینش کند تا بتواند با عذاب وجدان و دردش مقابله کند.
دومینیک مورن چوبدستی اش را درمی آورد و به سمت قلب پطروس نشانه می رود. پطروس، راهبی که دستانش به خون خون آشامان بیشماری آلوده است و لایق چیزی بیش از مرگ است. و دومینیک مورن حالا با دیدن او در مقابلش خونسردی و آرامش همیشگی اش را از دست داده و حتی روح فرسوده ی پطروس نیز نمی تواند باعث شود که او را ببخشد.
اما پطروس بی توجه به چوبدستی دومینیک مورن و خطری که در آن قرار دارد، به موشی که دارد از مقابلش رد می شود، نگاه می کند و به یاد می آورد که چه طور از ترکیب سطل فلزی، آتش و موش های گرسنه برای شکنجه ی خون آشام ها استفاده می کرد.
به خودش می لرزد و دستانش را روی سرش می گذارد و سعی می کند این فکر را از ذهنش بیرون کند و طوری که انگار دارد بیشتر با خودش حرف می زند، با لحنی آشفته می گوید:
"ناتان کجاست؟ چرا هنوز پیشم برنگشته؟"
دومینیک مورن (هوش مصنوعی)
دومینیک مورن چوبدستی را پایین میآورد. لحظهای به سکوت و لرزش پطروس خیره میماند و در ذهنش، لایههای خشم، نفرت، و چیزی شبیه به ترحم به هم میپیچند. نگاه طلایی او به صورت شکستهی راهب خیره میشود؛ صورتی که دیگر نشانی از آن مرد مغرور و فاتح سالهای گذشته ندارد.
«ناتان؟» صدای دومینیک نرم است، اما همچون تیغی تیز که در هوای سرد اتاق میچرخد. «تو به ناتان فکر میکنی، اما هرگز نمیفهمی که چه کسی بود. او فقط ابزاری بود تا عذاب خودت را فراموش کنی، درست مثل آن ارتشی که از جادوگران و شکارچیان ساختی تا بر علیه ما بجنگی. هر کدامشان سایهای از گذشتهای بودند که خودت شکستی و دوباره با کینهای بیمارگونه زنده کردی.»
پطروس با حالتی نیمهدیوانه سرش را بلند میکند و زمزمه میکند: «اما... اما او برگشت. ناتان برگشت. به من گفت که هنوز امید هست. که هنوز میتوانم ببخشم. که هنوز...»
دومینیک ناگهان با خندهای تلخ و سرد حرفش را قطع میکند: «امید؟ این کلمه از زبان تو بیشتر از هر چیز دیگری مضحک است، راهب. تو دنیایی از ویرانی و مرگ ساختی و حالا... حالا میخواهی باور کنم که امید در تو زنده است؟»
پطروس سکوت میکند. صدای باد که شاخههای خشکیده را به پنجره میکوبد، فضای اتاق را پر میکند. دومینیک یک قدم جلوتر میآید. «تو چیزی را آبستن شدی، پطروس. چیزی که حالا در این خرابه به دنیا آمده است. غم، شکستی که خودت ساختی. این امیدی که از آن حرف میزنی، فقط وهمی است که میخواهی در آن پناه بگیری.»
پطروس سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. اما در اعماق چشمهای دومینیک، لرزش کوچکی از دردی قدیمی موج میزند. دستی که چوبدستی را گرفته، اندکی شل میشود. لحظهای از کشمکش درونی در وجود او میگذرد. آیا این مرد، حتی در فرسودگیاش، سزاوار مرگ است؟ یا شاید، این امید کاذب چیزی است که او را زنده نگه میدارد؟
گادفری
پطروس نگاهش را بالا می آورد و آبی چشمانش به طلایی چشمان پر از خشم و ترحم و تردید دومینیک مورن گره می خورد. او این حالات را می شناسد. آخرین بار آن را در صورت لوی دیده بود. لوی بیچاره و بی گناهش که به دستان خودش کشته شده بود. پطروس با صدایی خشک زمزمه می کند:
"در نگاهش تردید بود. اما تردید به چه؟ به نجات پیدا کردن روح من؟"
و بعد از گفتن این جمله به زانوهای کم توانش فشار می آورد و به سختی از جایش بلند می شود و از کنار دومینیک مورن و نگاه تاسف بارش عبور می کند و خودش را به پنجره می رساند و با دستانش به لبه ی آن چنگ می اندازد و به پایین می نگرد، به امید دیدن موهای سرخ و آتشین ناتان.
دومینیک مورن آهی می کشد و چوبدستی اش را در جیب ردایش سر می دهد و رویش را برمی گرداند و از اتاق و از معبد خارج می شود و همان طور که دارد از بین درختان خشکیده رد می شود، او را می بیند. ناتان را که موهای سرخش در باد می جنبند و در چشمان سبزش احساس غوطه می خورد، احساس عمیقی که به سمت آن راهب مو طلایی چشم آبی، پطروس نشانه رفته. دومینیک مورن در حالی که لبخند می زند، کلاه شنلش را روی سرش و نیمی از صورتش می کشد و از کنار ناتان عبور می کند و به راهش ادامه می دهد، او که نقطه ای کوچک و تنها در زمین های وسیع آن حوالیست.
کلمات نفر بعدی: صلیب مطلا، چشمان شیطان، لالایی فرشتگان، زخم نامقدس، ذکر تاریک، خاکستر خون آشام، طلوع اشک ها.