گوژپشت خون آشام: قسمت اول

in Freewriters2 days ago

file-G4QdXQEAUBDwFkitgiKVgF-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

file-Be8LjSXos1ABEzVkdAFLbS-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

file-XR13jWeVHkHHixaSqMMUBt-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

پهنه ی تاریک آسمان شب و کلود فرولو که به شبح کم رنگ ماه پشت ابرها چشم دوخته. او اکنون با شبح حس همذات پنداری دارد و حس می کند می خواهد جایی پنهان شود، نه تنها از سایرین بله از خودش. کلود فرولو خون آشامی که تاریکی زندگی اش چون چنگال هایی به گلویش فشار می آورند و مذبوحانه دنبال رگه ای نور در زندگی اش است.

همان طور که او سرگردان در خیابان های پاریس پیش می رود، صدای آهنگی او را به خود جذب می کند. یک آهنگ روحانی که از کلیسای نوتردام به گوش می رسد. فرولو آوای آن را دنبال می کند و هنگامی که به مقابل کلیسا می رسد، یک سبد مقابل آن می بیند که نوزادی با چهره ای نامعمول در آن قرار دارد. بینی نوزاد عرضی به اندازه ی سه انگشت دارد و لب بالایش به پایین بینی اش وصل شده و فرورفتگی هایی عمیق در یک طرف صورتش به چشم می خورد.

فرولو در همان نگاه اول متوجه می شود که این نوزاد نتیجه یک پیوند نامیمون بین یک انسان و خون آشام است و در حالی که ترکیب آوای آهنگ و منظره ی نوزاد حسی غریب را در وجودش برانگیخته اند، حس می کند راه رستگاری را پیدا کرده.

در آن لحظه او تصمیم می گیرد کشیش شود و این نوزاد را نیز به سرپرستی قبول کند.

سی سال بعد:

خورشید دارد کم کم در افق فرو می رود و کازیمودو، گوژپشت نیمه خون آشام نوتردام دارد خون یک گوسفند را از گردنش به داخل یک سطل بزرگ می ریزد. چهره ی بینوای گوسفند که جانش کم کم دارد از جسمش خارج می شود، قلبش را به درد می آورد، اما چاره ای ندارد جز آن که برای پدرخوانده ی خون آشامش غذا تهیه کند. خود کازیمودو به ندرت خون می نوشد. در واقع به دلیل نیمه انسان بودنش به نسبت یک خون آشام به خون خیلی کمتری نیاز دارد. و این چیزی است که پدرخوانده اش کلود فرولو همیشه می گوید که به خاطرش باید سپاسگزار باشد. پدرخوانده اش همچنین به او می گوید باید سپاسگزار باشد که می تواند بر فراز شهر بر پشت بام نوتردام بایستد و در همان حال که ناقوس ها را به صدا درمی آورد، به خورشید نورانی بنگرد. ننوشیدن خون و نگاه کردن به خورشید چیزهایی هستند که فلرو آرزویشان را دارد، اما هرگز نمی تواند به آن ها برسد. و وقتی فلرو آن گونه در حسرت این چیزها آه می کشد، قلب کازیمودو نیز به درد می آید. و به این فکر می کند که چه طور او و پدرخوانده اش هر کدام محکوم شده اند که به نوعی درد بکشند، کازیمودو به خاطر ظاهر مهیبش و پدرخوانده ی زیبایش به خاطر ذات خون آشامی اش.

اما با این حال کازیمودو هنوز سپاسگزار است، چون او پدرخوانده ی عزیزش را دارد که از زمان نوزادی اش او را زیر بال و پر خود گرفته و همواره مراقب اوست، با خلوص نیت و عشقی عمیق. یا حداقل این چیزیست که کازیمودو تصور می کند.

بالاخره گوسفند آخرین نفسش را می کشد و چشمانش بسته می شود و سطل نیز پر از خون می شود. کازیمودو سطل را به آشپزخانه می برد و مقداری از محتویاتش را داخل یک ظرف می ریزد و برای فلرو می برد.

فلرو که به تازگی از خواب بیدار شده و از تابوتش خارج شده، پشت میزی طویل نشسته و چشمانش را به شعله های شمع دوخته. صورت سفید مرمری او و چشمان زمردی و موهای بلند و مجعد سیاهش او را به سان یک مجسمه ی بی نقص نشان می دهد. کازیمودو به این فکر می کند که زیبایی او آن قدر عظیم است که گاه به اندازه ی زشتی خودش ترسناک می شود.

کازیمودو جلو می رود و جام پر از خون را مقابل پدرخوانده اش می گذارد. فلرو که در فکر فرو رفته، حالا متوجه حضور او می شود و لبخندزنان می گوید:
"کازیمودوی عزیزم. چه خوب است که تو را اینجا می بینم. با اینکه تمام روز را در خواب مرگ مانند خون آشامی به سر برده ام، حس می کنم ساعت هایی پر از تنهایی را گذرانده ام. به نظر تو عجیب نیست که در خواب و آن هم خوابی به سان مرگ احساس تنهایی کنم، که حس کنم در سیاهی ای بی پایان اسیر شده ام و قلبم هر لحظه بیش از پیش در هم مچاله شود؟"

کازیمودو پشت میز کنار فلرو می نشیند.
"پدر عزیزم، این اصلا عجیب نیست. تنهایی ای که تو در خواب حس می کنی، بازتاب تنهایی ات در بیداریست. تنهایی ای با مرزهای بی پایان. خلق شده توسط خون آشام ها و انسان هایی که تو را دوست دارند و می پرستند، تنها به این دلیل که به یک بت نیاز دارند. یک بت با زیبایی ای که قلب ها را می لرزاند و روح را از بدن خارج می کند."

فلرو دست کازیمودو را در دست خودش می گیرد و می فشارد و می گوید:
"به راستی که همین طور است، پسر عزیزم. بی شک من در جمع انسان ها و خون آشام های این شهر تنهاترینم."

و با لحنی مضطرب ادامه می دهد:
"آن ها به زودی به کلیسا می آیند تا مرا ببینند. و من امشب تحملشان را ندارم."

و از جایش برمی خیزد.
"اینجا را برای ساعاتی ترک می کنم. می خواهم به حومه ی شهر بروم و از ساکنین اینجا مدتی به دور باشم."

و از کلیسا خارج می شود و مسیری را به سمت حومه ی شهر پیش می گیرد. و می رود به سوی همان چیزی که تبدیل به آغاز پایانش می شود.

در حالی که فلرو غرق در افکار خود و وسواس همیشگی اش برای سرزنش کردن خودش برای کارهای گذشته اش است، او را در کنار جاده می بیند. یک زن خون آشام با زیبایی ای که انگار متعلق به این دنیا نیست. مقابلش یک جعبه ی حلبی قرار دارد و داخل این جعبه شعله های آتش می سوزند. و زن در برابر این شعله ها می رقصد. موهای سرخ و بلندش که خود شراره ی آتش دیگریست، در هوا به پرواز درمی آید. شور و شعف در چشمان طلایی اش می درخشند و خنده بر لبانش می شکفد.

فلرو با چشمانی گشاد شده به این صحنه می نگرد. چه طور ممکن است یک خون آشام بتواند چنین شادی عمیقی را تجربه کند؟ خون آشام، موجودی که زندگی اش به تاریکی، گناه و عذاب وجدان گره خورده؟ درد در وجود فلرو غوطه می خورد، درد حسادت. او به سمت زن می رود، در حالی که خشم بر چهره اش نقش بسته و بانگ می زند:
"ای موجود پست بی حیا."

زن از رقصیدن دست می کشد و لبخند بر لبانش خشک می شود و می پرسد:
"از چه روی مرا چنین خطاب می کنی، ای پدر مقدس؟"

و کلمه ی مقدس را با حالتی کنایه آمیز به زبان می آورد. فلرو پاسخ می دهد:
"در حالی که باید اوقاتت را به دعا و طلب آمرزش از خدا بگذرانی، به خاطر تاریکی ای که در آن مدفون شده ای، اینگونه با حالتی مست رقص و پایکوبی می کنی؟"

"بله، شادمانه می رقصم و پا بر زمین می کوبم. به خاطر نعمت هایی که خدا در خون آشامیسم به من عطا کرده، به این خاطر که با حواس خون آشامی ام چه قدر عالی و با ظرافت می توانم ارزش زندگی و انسانیت را درک کنم، به خاطر زندگی جاودانه ای که به من داده شده و با آن می توانم تا ابد عشق بورزم و عشق ببینم."

رگ های پیشانی فلرو از خشم بیرون می زند.
"مهمل نگو، زن. کدام نعمت؟ نعمتی در کار نیست، فقط نفرین است. موجودی که باید خون بنوشد تا زنده بماند، چه از انسانیت می فهمد؟ موجودی که در تاریکی محبوس شده و آفتاب تا ابد بر او حرام شده. لذت زندگی جاودانه؟ زندگی ابدی تنها رنج است و بس. تکرار روزها و شب هایی که به عشقی دروغین آغشته شده."

زن آه می کشد.
"پدر روحانی، غم انگیز است که تو اینگونه زندگی را می بینی. توده ی بدخیمی از کینه نسبت به خودت در وجودت جمع شده و حدس می زنم منشا آن گناهان گذشته ات باشد. ولی تو باید خودت را از باتلاق متعفن گذشته ات آزاد کنی تا بتوانی در اقیانوس پاک و آبی حال شنا کنی."

فلرو لب هایش را با عصبانیت به هم فشار می دهد.
"زن گستاخ! چه طور جرات می کنی مرا گناهکار خطاب کنی و پند و اندرز به سویم روانه کنی؟"

زن دوباره شروع می کند به رقصیدن و دستش را به سمت فلرو دراز می کند و با صدایی که مانند آوای ناقوس های کلیسا فرازمینی است، می گوید:
"بیا پدر روحانی. بیا و با من برقص و زندگی خون آشامی ات را جشن بگیر."

فلرو به سمت زن می جهد و با دستش ضربه ی محکمی به او می زند. زن به هوا پرت می شود و چند متر آن طرف تر در میان علف های بلند علفزار کنار جاده فرود می آید. فلرو با خشم رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود. زن نیز بلند می شود و پیراهنش را می تکاند و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به طرف جعبه ی حلبی فروزانش می آید و دوباره شروع می کند به رقصیدن.