گادفری
این معبد عظیم با آن مناره های مرتفع و آن مجسمه هایی که نگاه های بی رحمانه اش را به او دوخته اند، برایش یادآور دلهره آورترین خاطراتند و با این وجود او این گونه به سمتش کشیده می شود. معبدی که تا چندی پیش در کنترل انسان ها بود و راهب پطروس بر آن حکم فرمایی می کرد و حالا در اختیار یک خون آشام به اسم دومینیک مورن است. خون آشامی که از جان پطروس گذشته و او را رها کرده بود. و همین ایتاچی راهب را نسبت به او کنجکاو کرده و باعث شده بود درباره اش تحقق کند و اطلاعاتی راجع به او به دست آورد.
ایتاچی بین بوته هایی در جاده ی منتهی به معبد می نشیند و در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته، نتایج تحقیقاتش را در ذهنش مرور می کند. دومینیک مورن متولد قرن پانزدهم، زمانی که یک انسان بیست و پنج ساله بود، توسط یک کنت خون آشام به اسم سباستین باتوری به دام می افتد و به اجبار توسط او تبدیل به خون آشام می شود. می گویند باتوری همواره به حاشیه ی شهر می رفت و مردان جوان بی خانواده را می فریفت و با خودش به عمارتش می برد و با ابزارهای مخصوص دستسازش خون آن ها را تا آخرین قطره بیرون می کشید و می نوشید. اما در چشمان طلایی دومینیک مورن چیزی دیده بود که باعث شده بود نتواند خودش را راضی به کشتنش کند.
و به این ترتیب دومینیک مورن به تاریکی قدم گذاشته بود، در حالی که هر شب شاهد این بود که اربابش چگونه بی رحمانه حیات را از انسان ها می ستاید تا حیات خودش را حفظ کند. اما حتی دیدن این صحنه ها به مدت صد سال باعث نشد دومینیک مورن روح پاکش را از دست بدهد. او بر خلاف اربابش هرگز به قتل انسان ها برای سیراب کردن خودش دست نزد و هرگز دندان های نیشش را در رگ هیچ انسانی فرو نکرد.
او بالاخره اربابش را ترک کرد. اما این که چگونه و این که پس از آن به کجا رفته بود، چیزهایی بودند که ایتاچی نتوانسته بود اطلاعاتی درباره شان به دست آورد.
رنگ سیاه آسمان دارد کم کم به آبی لاجوردی تیره تغییر می کند و ماه دارد محو می شود. ایتاچی می داند که دومینیک مورن الان در تابوتش فرو خواهد رفت و حالا وقت اجرای نقشه اش است. در حالی که قلبش به شدت می تپد، از جایش بلند می شود و به سمت معبد می رود.
دومینیک مورن (هوش مصنوعی)
ایتاچی آرام و بیصدا از میان بوتهها بیرون میآید و قدمهایش را به سوی معبد برمیدارد. سنگفرشهای سرد زیر پایش، صدایی خفیف تولید میکنند که در سکوت پیش از طلوع، در گوش خودش بلندتر از آن چیزی که هست، طنین میاندازد. وقتی به دروازههای عظیم معبد میرسد، نفسش را نگه میدارد و نگاهش را به منارهها میدوزد. حس میکند که آن مجسمههای بیروح، نگاهشان را به او دوختهاند و گویی از نیت او باخبرند.
دروازه سنگین را به آرامی باز میکند. صدای لولای زنگزده دروازه، مثل فریادی در شب، فضای معبد را پر میکند. لحظهای میایستد و به صدا گوش میسپارد، اما چیزی جز سکوت نمیشنود. درون معبد، تاریکی سنگینی حکمفرماست. نور کمرنگ سپیده که از پنجرههای شیشهای وارد میشود، تنها سایههایی مبهم روی دیوارها میاندازد. ایتاچی میداند که هر لحظهای که تلف کند، او را به خطر نزدیکتر میکند.
با دقت تمام به سمت اتاقی که دومینیک مورن در آن است، پیش میرود. اتاق در اعماق معبد قرار دارد، جایی که هیچ نوری نمیتواند نفوذ کند. در حالی که قدمهایش را سبکتر میکند، به دری که به اتاق ختم میشود میرسد. در را به آرامی باز میکند و وارد میشود.
سایههای بلند روی دیوارهای سنگی او را دنبال میکنند، گویی شاهدی بیصدا بر عمل شجاعانه یا شاید احمقانهاش هستند. تابوت دومینیک مورن در مرکز اتاق قرار گرفته است؛ باشکوه و مرموز، گویی هر ذره از آن حاکی از جاودانگی و نفرینی است که درونش نهفته است.
ایتاچی با دستان لرزان درپوش تابوت را کنار میزند. دومینیک مورن با چهرهای آرام و بیحرکت در خواب عمیق خونآشامی فرو رفته است. پوست سفیدش زیر نور کمجان شمعهای معبد همچون سنگ مرمر میدرخشد، و هیچ اثری از حیات در چهرهاش دیده نمیشود.
ایتاچی سرنگی از جیبش بیرون میآورد و به آرامی نوک آن را در رگ دست دومینیک فرو میکند. با هر بار کشیدن پیستون سرنگ، خون طلاییرنگ دومینیک درون سرنگ جمع میشود. نگاهش لحظهای به آن خون خیره میماند؛ گویی قدرتی فراتر از تصور در این مایع نهفته است. سپس سرنگ را به بازوی خودش وارد میکند و خون را به درون رگهای خودش تزریق میکند.
این عمل را چند بار تکرار میکند. سرنگ پر میشود و خالی میشود؛ گویی هر بار که خون به بدنش وارد میشود، دنیای جدیدی به روی او گشوده میشود. اما چیزی درونش تغییر میکند؛ چیزی که عمیقتر از جسم است.
لحظاتی بعد، بدنش شروع به لرزیدن میکند. سرنگ از دستش میافتد و او روی زمین میافتد. درد با شدتی غیرقابل توصیف در تکتک سلولهای بدنش میپیچد. انگار هر اتم از وجودش دارد از نو ساخته میشود. فریادش اتاق را پر میکند، اما هیچکس آنجا نیست تا صدایش را بشنود. مثل ماری که روی آتش افتاده باشد، به خودش میپیچد.
در همین حین، ذهنش به گذشته سفر میکند. خاطراتی که همیشه سعی کرده بود دفن کند، حالا با وضوحی دردناک جلوی چشمانش ظاهر میشوند. او خودش را میبیند، کودکی کوچک که دست پدرش را گرفته است. صدای پدرش در گوشش میپیچد: «تو برای من باری بیش نیستی.» لحظهای بعد، پدرش او را به راهبان معبد میسپارد. ایتاچی با چشمانی اشکبار التماس میکند: «پدر، نرو! خواهش میکنم!» اما به جای نوازش، سیلی پدرش را احساس میکند. او را به زمین میاندازد و میرود، بیآنکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد.
خاطرات بعدی یکی پس از دیگری مثل کابوسی به ذهنش هجوم میآورند. آموزشهای سخت و بیرحمانه راهبان، قوانین غیرانسانیشان، و تبدیل شدن به موجودی سرد و بیاحساس؛ چیزی شبیه به ماشینی که فقط برای اطاعت ساخته شده است. تمام آن سالها، تمام آن دردها حالا مثل زنجیری نامرئی او را در بر گرفتهاند و روحش را مثل جسمش زجر میدهند.
اما ناگهان چیزی تغییر میکند. خاطرهای جدید در ذهنش نقش میبندد؛ لحظهای که دومینیک مورن را برای اولین بار دیده بود. آن نگاه طلایی، آن آرامشی که در وجود دومینیک میدید، چیزی که هیچگاه در میان راهبان معبد پیدا نکرده بود. همان لحظه تصمیم گرفت که سرنوشتش را تغییر دهد، حتی اگر به قیمت نابودیاش باشد.
گادفری
درد کم کم از وجود ایتاچی رخت می بندد، اما این فقط درد نیست که می رود. هر آنچه در ذهنش که او را تبدیل به راهب ایتاچی کرده، ترکش می کند. نگاهش مات و خالی از هر گونه فکری می شود و فقط او باقی می ماند و اتاقی در یک معبد که نمی داند چه طور به آن پا گذاشته.
لحظات سپری می شوند و سرانجام خورشید کم کم در افق فرو می رود و تاریکی شب دوباره پهنه ی آسمان را فرا می گیرد و در این هنگام است که حیات به جسم دومینیک مورن بازمی گردد و او در حالی که حس غریبی دارد، چشم می گشاید و سر جایش نیم خیز می شود و با راهبی بر کف اتاقش مواجه می شود که بی حرکت مثل یک مجسمه دراز کشیده و نگاهش را به سقف دوخته. چهره ی همچون جسدش قلب دومینیک مورن را با وحشت پر می کند و در این لحظه او می فهمد منشا حس غریبش چیست. اما به خودش امیدواری می دهد و می گوید شاید او مرده باشد.
از تابوتش بیرون می جهد و به سمت راهب می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی سینه ی او می گذارد و وقتی تپش قلبش را حس می کند، می فهمد که هیچ امیدی باقی نیست. دومینیک مورن صاحب یک فرزند خون آشام ناقص شده. تمام گناهانی که در زندگی خون آشامی اش پشت سر گذاشته، حالا در تجسم این جسد زنده به نزدش بازگشته اند تا او را به سخره بگیرند.
Congratulations @sadaf.alinia! You have completed the following achievement on the Hive blockchain And have been rewarded with New badge(s)
Your next target is to reach 3500 upvotes.
You can view your badges on your board and compare yourself to others in the Ranking
If you no longer want to receive notifications, reply to this comment with the word
STOP
Check out our last posts: