رسم خون، رسم روح

از زبان گادفری

یک قلعه ی ویرانه که بیم‌ می رود حتی با نوازش یک نسیم کاملا فرو بریزد، با این حال دومینیک مورن خون آشام اصرار دارد باید گه گاه به این جا بیاییم و در این جا زندگی کنیم تا روح قلعه زنده بماند. اگر به خودم بود، فورا از پنجره پرواز می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم بال می زدم، بدون این که پشت سرم را نگاه کنم. ولی چیزی هست که مرا این جا نگه داشته و آن یکدندگی عجیب دومینیک مورن است. خون آشامی که یک بار به صورت اتفاقی در یک معبد دیدم. او معمولا چهره ای آرام دارد، ولی وقتی در چشمانش عمیق می شوم، می توانم طوفانی را در انتهایشان ببینم. یک بار به او پیشنهاد دادم از گردنم خون بنوشد، ولی او به سردی پیشنهادم را رد کرد و گفت من فقط اهل سیر و سلوک معنوی ام!

حالا من در آشپزخانه بالای یک قابلمه که مقادیر زیادی از خون خودم دارد داخلش می جوشد، ایستاده ام و دارم آن را با یک کفگیر چوبی هم می زنم. در همین لحظه ناگهان صدای پقی می آید و من از جایم بالا می پرم و از افکارم خارج می شوم و دومینیک مورن را می بینم که کنارم آپارات کرده و به محتویات قابلمه زل زده، در حالی چهره اش در هم رفته.

از زبان دومینیک مورن

نگاهم روی قابلمه ثابت می‌ماند، خون جوشان با حباب‌هایی که مثل زندگی‌های رفته پدیدار و محو می‌شوند. لبخندی تلخ به گوشه‌ی لبم می‌نشیند.

«گادفری، تو که می‌دانی این بومب‌ها برای ما معنایی ندارند. هر چه می‌جوشی و می‌سوزانی، چیزی جز طعم توهم امید در این دیگ باقی نمی‌ماند.»

به دیوار تکیه می‌زنم و به او نگاه می‌کنم که انگار حرف‌هایم را نمی‌شنود. «ما چیزی بیشتر از خاطراتمان نداریم، و این قلعه... این مکان... شپلخ آخرین تکه‌های روح ما را به یادگار دارد. برای همین نمی‌توانم رهایش کنم.»

آهسته از کنار او می‌گذرم و به پله‌های سنگی نگاه می‌کنم که به تاریکی طبقه‌ی بالا ختم می‌شوند. «امید، گادفری، در ویرانه‌ها هم زنده است. اگر گوش بسپاری، شاید تو هم صدایش را بشنوی.»

از زبان گادفری

اندکی یا شاید حتی بیشتر از او دلخورم، با این حال سرم را از روی قابلمه بلند می کنم و به او لبخند ملایمی می زنم.
"شاید حق با تو باشد، دومینیک مورن عزیزم. شاید واقعا امید در این قلعه جریان داشته باشد. اما منشا آن خود قلعه نیست، آرامش و گرماییست که تو به آن می بخشی."

و یک جام را برمی دارم و داخل قابلمه فرو می برم و آن را از خون خودم پر می کنم و به سمت او می گیرم.
"بهتر است تا سرد نشده، بنوشی."

سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"گادفری، من از خون خون آشام ها نمی نوشم. حتی تصورش باعث می شود چیزی شبیه به مار در دلم پیچ بخورد."

من:
"فکر کردم مشکلت فقط با فرو کردن دندان هایت در انسان ها یا خون آشام هاست. پس کلا با خون خون آشام ها مشکل داری. اما چرا؟ من با امید خونم را از بدنم خارج کردم و آن را داغ کردم تا بلکه تو آن را بنوشی. این برایم مهم است، چون آن را به نشان شروع رسمی دوستی مان می بینم. من… باید بگویم از اولین لحظه ای که تو را دیدم تحت تاثیرت قرار گرفتم، تحت تاثیر تناقض آرامش و هیاهوی درونت. امیدوار بودم از خون همدیگر بنوشیم تا بتوانم بیشتر تو را بفهمم."

از زبان دومینیک مورن

به جام خیره می‌شوم، انعکاس نور کم‌جان قلعه روی سطح خون می‌رقصد. حرف‌های گادفری در ذهنم سنگین می‌چرخند، مثل طوفانی پشت دیوار آرامش ظاهری‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سرم را کمی پایین می‌اندازم، طوری که موهای تیره‌ام سایه‌ای روی صورتم می‌اندازد.

«گادفری، تو بیش از آنچه فکر می‌کنی مرا می‌فهمی. اما این…» با دستم به جام اشاره می‌کنم. «این فقط یک رسم میان خون‌آشام‌ها نیست. خون ما، به شکلی، ماهیت ما را برملا می‌کند. و باور کن، نمی‌خواهم چیزی که در من جریان دارد، تو را آلوده کند. شاید دیوار میان ما همین باشد. تو نمی‌توانی تمام چیزی که من هستم را بفهمی، و من هم نمی‌توانم تمام چیزی که تو هستی را لمس کنم.»

نگاهم را به جام برمی‌گردانم و لبخند کم‌رنگی می‌زنم، اما صدایم سرد است. «امید تو را می‌فهمم. اما باید یاد بگیری که گاهی، هرچقدر هم امیدوار باشی، دیوارها شکستنی نیستند.»

از زبان گادفری

در قلبم احساس درد می کنم و اشک در چشم هایم جمع می شود، با این حال لبخند می زنم.
"شاید در وجودت آلودگی باشد، اما در وجود چه کسی نیست؟ تو بیش از حد به خودت سخت می گیری و متوجه نوری که از درونت می تابد، نیستی. این تقلای تو، این ستیز همیشگی ات با تاریکی درونت مثل شعله ی شمعی که یک پروانه را به خودش جذب می کند، مرا مجذوب خود ساخته و من اهمیت نمی دهم که در آن بسوزم."

دومینیک مورن جلو می آید و دستانم را در دستانش می گیرد و چشمان طلایی اش را به چشمان عسلی ام می دوزد.
"گادفری، تو باید بدانی که سوختن همیشه به معنی پاک شدن نیست. گاه فقط به معنی رنجی ابدی و پایان ناپذیر است که تا اعماق روحت رسوخ می کند."

و دستکش مشکی اش را از دستش خارج می کند و دست سردش را لحظه ای روی گونه ام می گذارد، گویا می خواهد ارزش سرمای تنهایی و برتری اش به آتش اتحاد را به من یادآوری کند و بعد آشپزخانه را ترک می کند، در حالی که من بی حرکت ایستاده ام و به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام و جامی پر از خون خودم را در دست دارم.